گروه جهاد و مقاومت مشرق- علی گل محمدی متولد 1350 و تولدیافته زادگاه شهید مهدی باکری (ارومیه) است. او یکی از جانبازانی است که در موسسه خیریه حامیان قایم آل محمد(ص) واقع در منطقه شادآباد مشغول خدمت رسانی به خانواده های بی بضاعت است. زمانی که خود را به دفتر موسسه می رسانیم دفتر کمی نامرتب است. آقای گل محمدی بالای پله ها به استقبالمان می آید و بسیار فروتنانه ما را به داخل موسسه راهنمایی می کند و بابت شلوغی دفتر عذرخواهی می کند.
این موسسه به ظاهر کوچک اما به همت مردانی بزرگ با دل هایی به وسعت دریا کار خدمت رسانی به محرومان را انجام میدهد.
به گوشه گوشه اطاق که نظر می اندازم روح معنویت را در آنجا می بینم. بالای
اتاق پرچم یا قائم آل محمد(ص) عجیب بر چشم دلم می نشیند. روی یکی از صندلی
ها با چفیه پوشانده شده که مشخصه و نماد روزهای رزمندگی مردان جنگ است.
پرچم جمهوری اسلامی ایران به عنوان هویت اسلامی – ایرانی، غرورآفرین با اقتدار روی میز خوش می درخشد و درکنارش قاب عکسی از شهید احمد کاظمی چشمانم را نوازش می دهد. علی آقا بر یک صندلی دم دستی و بسیار فروتنانه روبرویمان می نشیند و بی تکلف و ساده و خودمانی سر صحبت را باز می کند. حرف های این مرد عجیب بر دل و جانم می نشیند. او کلکسیونی از جراحات جنگ است. در حلبچه گازهای شیمیایی ریه اش را ویران کرده، یک گوش او بر اثر شلیک های پی درپی خمپاره صددرصد شنوایی اش را از دست داده و نیز جانباز اعصاب و روان است. مغزش را تکه تکه در بیمارستان برق گذاشته اند که خاطرات جبهه را فراموش کند تا کمتر اذیت شود. به همین خاطر از ماجرای جنگ چیز زیادی بخاطرنمی آورد. مجرای اشکش به واسطه شیمیایی بودن زود به زود خشک می شود و مرتب در اثنای مصاحبه آن را شست شو می دهد که اگر بی توجهی کند چشمانش قرمز و متورم می شود. با همه این احوالات بمب روحیه است و بسیار ولایی. وقتی سخن از مقام معظم رهبری می شود به یکباره تمام صورتش از لبخند شکوفا می شود و می گوید ما همه این سختی ها و جراحات را فقط به عشق حضرت آقا تحمل می کنیم.
حسن رمضانی نیز از رزمندگان عزیز 8 سال دفاع مقدس است که در موسسه حضور
دارد و از اینکه سری به آنان زده ایم بسیار تشکر می کند.
وقتی از جانبازی اش
سوال می کنم می گوید بنویسید فقط رزمنده. و زمانی که می گویند وی نیز
جانباز شیمیایی است با تواضع می گوید همان رزمنده کافی است. و آهسته روبه
دوستانش می گوید: منطقه آلوده بوده. چیز مهمی نیست و بعدها می فهمم دنبال
پرونده جانبازی هم نرفته!
در اثنای مصاحبه حاج محمود تقی زاده جانباز قطع یک پا و شیمیایی نیز به جمع ما اضافه می شود و در این گفت و گو شرکت می کند.
پرچم بارگاه حضرت ابوالفضل العباس در موسسه خیریه قائم آل محمد(ص)
علی آقا برای چند لحظه از جمع ما جدا می شود و با یک ساکت دستی برمی گردد. در ساک را که باز می کند ناگهان سکوتی پرمعنا بر فضا حاکم
می شود. پرچم سرخ بارگاه مقدس حضرت ابوالفضل العباس(ع) برای یک لحظه
میخکوبمان می کند. همه به آرامی و در دل نجوا می کنیم. السلام علیک یا
ابوالفضل العباس(ع).
باورمان نمی شود که روزی امروزمان تبرک پرچم بارگاه حضرت قمربنی هاشم آقا
ابوالفضل(ع)باشد و دستها و بوسه هاست که بر این پرچم مقدس نثار می کنیم و
حضرت حق را به سبب این روزی ارزنده شکرگزاریم.
آقای گل محمدی درخصوص این موسسه خیریه و خدمات آن برایمان بفرمایند:
- این خیریه به نام حامیان قائم آل محمد(ص) 9 سال است به طور رسمی کار
خدمت رسانی را انجام می دهد وتوسط بچه های جبهه و جانبازان تأسیس شده و با
افتخار می توانیم اعلام کنیم که در سطح کشور از بعد کارایی حرف اول را می
زند.ما در این مجموعه 8 برنامه را در دست داریم. پروسه حامی ملل مظلوم است
یعنی بحث دفاع از مردم غزه که در میدان فلسطین آن را پیاده کردیم که در آن
بالای 10هزار کودک تهرانی به عنوان حامی کودکان مظلوم غزه در آن شرکت
داشتند. در بحث مالی کمک به مردم یمن، کمک به مردم مظلوم سوریه و عراق که
این فعالیتها به حول و قوه الهی در سطح عالی برگزار شد. امسال چیزی حدود
هفت و نیم میلیون تومان کمک به مردم یمن را داشته ایم و سال گذشته ده
میلیون تومان به سراسر جبهه های مقاومت کمک ارسال کرده ایم. اما در بحث
فرهنگی، چندسالی است که در شبهای قدر برنامه های ویژه ای را در گلزار شهدای
گمنام برگزارمی کردیم. در ابتدا این برنامه را به سختی در گلزار شهدا به
مرحله اجرا رساندیم. ابتدا کارها خیلی خوب پیش می رفت. خانواده ها با
کرامات انسانی پا به این مکان مقدس می گذاشتند اما این اواخر از کارمان
تقریبا پشیمان شده ایم چرا که متاسفانه گاها شاهد رفتارهای نابهنجار از سوی
بعضی از جوانان در این محیط مقدس شدیم.از زمانی که بعضی نهادهای دیگر هم
در آن ورود پیدا می کردند دیگر کار از دست ما گرفته شد و نیروهای امنیتی که
بیشتر باید در این خصوص با ما همکاری می کردند علی الخصوص شهرداری بهشت
زهرا، این همکاری را با ما نکرد و این شد که ما امسال فقط مراسم غبارروبی
مزار شهدا را اجرا کردیم. یک کار فرهنگ دیگری که انجام دادیم این بود که
با برنامه "فتیله" که مخصوص کودکان است قراردادی را امضا کردیم که در
برنامه هایمان حضور داشته باشند. سال گذشته ما غبارروبی مزار شهدا را با
15هزار کودک انجام دادیم. چرا که کودکان سرزمین ما باید این شهدا را
بشناسند و با فرهنگ شهدا آشنا شوند تا برای خود بدنه ای بسازند. بسیاری از
کودکان از پدر و مادر خود در خصوص شهدا سوال می کردند و والدین می گفتند
این افراد برای حفظ کشورمان جانشان را از دست داده اند. جا انداختن فرهنگ
شهادت برای کودکان با یک برنامه یک ساعته تلویزیونی در نوع خودش بی نظیر
است.
در بحث خیریه کمک به
خانواده های بی بضاعت را در استانهای محروم کشورمان داریم. کرامت انسان
بسیار ارزشمند است. پیامبر اکرم(ص) فرمودند: اگر فقیری به در خانه تان آمد
او را دست خالی رها نکنید. ما در جامعه هم افراد محروم را داریم و بحمدلله
افراد قدر هم بسیار داریم. و همین دیروز این خیریه یک تریلی 10 تنی از سبد
کالا را به محروم ترین استان کشور (نهبندان)ارسال کرد.در این موسسه بحث
هییت های مذهبی مطرح است و دیگر این که بزرگترین کارمان هم تشکیل مجمع
ایثارگران کشوراست که برنامه های مقدماتی آن انجام شده و سردار کوثری و
خانم لاله افتخاری قول همکاری را به ما داده اند.
از کسانی که در این مجموعه فعالیت می کنند برایمان بفرمایید.
حاج محسن نقی لو مسوول اصناف بازار تهران است که سکان دار مجموعه است و
سیاستگذاری مجموعه را برعهده داردیک روز خودش با هزینه شخصی و نیروهایش از
نزدیک منطقه را بازدید کرد.من زمانی که در نوجوان بودم و حاج محسن را با
لباس فرم سپاه در جبهه می دیدم در دلم آرزو می کردم که می شود یک زمانی من
با این مرد بزرگ رفاقتی داشته باشم و چرخ روزگار طوری چرخید که من با حاج
محسن به هم گره خوردیم. او برای من الگوی بزرگی است. همچنین برادر حسن
رمضانی درکنار ما مشغول فعالیت هستند و یک سری از جوانان در این امر تلاش
می کنند تا این کمکها به دست افراد نیازمند برسد.
علی آقا از چگونگی اعزام به جبهه تان برایمان بفرمایید.
من کلاس دوم راهنمایی بودم که به جبهه رفتم درسال 1365 توسط حاج آقا ناصری
که هم اکنون در شورای شهر هستند با جبهه و جنگ آشنا شدم. 13ساله بودم که
وارد بسیج شدم و 14 سالم بود که اجازه اعزام به جبهه را به خاطر سن کمی که
داشتم نمی دادند. پیش آقای ناصری آمدم و از ایشان خواهش و تمنا کردم و گفتم
اگر شما این برگه را امضا کنید من جذب بسیج می شوم. وقتی ایشان برگه را
امضا کردند گفتم: من دارم می رم جبهه!! خانواده ام هم خبر نداشت. زمان
اعزام که رسید محل اعزام کنار کارخانه دستمال کاغذی نوظهور بود به
دوستانم گفتم به مادرم بگویید که من رفتم جبهه!!
خانواده با جبهه رفتن شما در این سن کم مشکلی نداشتند؟
مادرم موافق بود. پدرم هم مخالفتی نداشت اما دلش نبود که با این سن کم به
جبهه بروم. پدرم با کهولت سنی که داشت خیلی دوست داشت که خودش هم حضور
داشته باشد حتی می گفت اگر نتوانیم اسلحه برداریم لااقل در پشت جبهه یا
آشپزخانه که می توانیم کمک کنیم
الگویی به نام شهید احمد کاظمی
من حاج احمد را به عنوان الگو برای خود برگزیدم. چرا که در زمان جنگ شیوه و تشکیلات جنگ را به من آموخت.
خاطراتی از روزهای جنگ بفرمایید؟
بعد از بیست روز ما را به منطقه شلمچه فرستادند. به قول فرمایش حضرت امام
صادق(ع) که می فرمایند شما از کربلا یک جمله می شنوید. ما روی بحث کربلا
پرده ای کشیده ایم که شیعیان ما خبر ندارند آن روز چه اتفاقی افتاده است.
اگر شعیان می دانستند که آن روز چه اتفاقی افتاده همه از غصه می مردند.در
جبهه هم بحث همین است. قسمت و روزی ما هم این بود که در یک مقطع زمانی
حضور کمی داشته باشیم. من جثه ریزی داشتم که حتی یک کلاشینکف و ژسه هم از
جثه من بزرگتر بود. اما باید در مقابل ماشین جنگی دشمن ایستادگی می کردیم و
طبق فرمایش حضرت امام که فرمودند اگر جنگ 20 سال هم طول بکشد ما می
ایستیم، ایستادگی می کردیم. از زمانی که پا به جبهه گذاشتم سعی کردم از
خودم خلاقیت نشان بدهم. هر روز یک نفر شهردار می شد. من چون ژولیده می گشتم
و در پی شکار قورباغه و مارمولک و جانور بودم همه می گفتند تو شهردار نشو!
یک روز بچه های اعزامی از بانک صادرات را با خود به خط بردم موقع برگشت
غذا کباب بود من آنها را به بچه ها می دادم. دشمن "گرا"ی مرا گرفت و شروع
کرد به کوبیدن. پشت یک خاکریزی قرار گرفتم وساعت حدود 3 بعدازظهر بود که
ترکشی به یکی از بچه ها که 18-19سال بیشتر نداشت برخورد کرد این ترکش پهلوی
او را درید. با بچه ها او را کناری کشیدیم. درد بسیاری می کشید. او را با
یکی از بچه ها ترک موتور انداختم و تا نزدیک خرمشهر آوردم. مجددا دشمن
"گرا"ی ما را گرفت و کوبید. من او را روی پلی که روی نهر انداخته بودند
گذاشتم و دیدم که تمام کرد. با داد و بیداد کمک خواستم و بچه های لشگر
درمانگاه 28 روح الله آمدند و او را بردند. یکی از بچه ها هم که با من آمده
بود تا آن صحنه را دید به هم ریخت و مستقیم سمت نیروهای دشمن شروع کرد به
دویدن. دشمن خمپاره 120 را به سوی او نشانه گرفت و ترکش خمپاره پشت او
نشست. دویدم و او را روی زمین انداختم و گفتم: کجا داری می ری دیوانه؟
عراقی ها روبروی ما هستند! گفت من ترکش خوردم! گفتم چیزی نیست فقط یک ترکش
کوچولوست. سینه خیز برمی گردیم عقب. او را کشان کشان نزدیک درمانگاه 28
لشگر روح الله فرستادم و همین که آمدم بیرون موتور را جابجا کنم دشمن شروع
به کوبیدن کرد. دو بار به اندازه 2 متر مرا بالا برد و کوبید روی زمین.
آمدم که به خودم بیایم گرای دوم مرا داخل نیزار نهر ارایض پرتاب کرد. دیگر
هیچ چیزی متوجه نشدم. بچه های یگان دریایی که غواصهایشان می خواستند برای
شناسایی از اروند عبور کنند مرا دیده بودند که در نیزار افتاده ام، به
درمانگاه رسانند و از آنجا مرا به نقاهتگاه علی بن ابیطالب(ع) آوردند.
چیزی متوجه نمی شدم فقط می گفتم چرا مرا به اینجا آوردید! می گفتند چیزی
نیست و سرم ها را به دستم تزریق می کردند. در آن شرایط وضعیت من بهم ریخت و
شروع کردم به پرخاشگری. مرا به تخت بستند و گفتند او را سریع به درمانگاه
شهید بقایی اهواز برسانید. در بیمارستان بقایی جا نبود مرا به ورزشگاهی
فرستادند تا در آنجا بستری شوم. هیچ مدرکی با خود نداشتم و یک هفته بین
بیمارستان بقایی و آن ورزشگاه در رفت و آمد بودم تا اینکه وضعیت جسمانی من
رو به بهبودی رفت و مرا به اندیمشک فرستادند. چند وقتی در اندیمشک بودم تا
اینکه گفتند چند روزی برو تهران آب و هوایی عوض کن دوباره برگرد. گفتم من
تهران برو نیستم. مجدد من به خط بازگشتم و 20روزی در خط ماندم و مجدد مرا
با یگان به عقب بازگرداندند.
ازسابقه جبهه و شیمیایی شدنتان در منطقه حلبچه برایمان بگویید:
از سال 1365 تا1366 سابقه جبهه دارم و در منطقه عمومی شلمچه دچار موج
انفجار شدم. در منطقه حلبچه هم وقتی گاز شیمیایی زدند من تنها فرصت یافتم
چفیه ام را خیس کنم و آن را به بینی ام بگیرم. در یک موقعیتی قرار گرفتم که
با چشمانم می دیدم وقتی شیمیایی زدند گاز به صورت بالا حرکت می کرد و روی
زمین می نشست، بچه ها یکی یکی در حال حرکت می افتادند. شاید باورتان نشود
شخص در حین حرکت بدنش خشک شده بود. وارد خانه ای شدم بچه ای داخل کمد بود
رفیقم آمده بود بچه را بغل کرده بود و در آن واحد رفیقم و آن کودک هردو خشک
شده بودند. من صورتهایی را می دیدم که در آن واحد تاول هایی به وسعت تمام
صورتشان می زد. ما 11 نفر بودیم و تنها کاری که می توانستیم انجام بدهیم
این بود که ارتباط گرفتیم و گفتیم بچه ها ازشهر خارج شوید. در ظاهر برای
من اتفاقی نیفاده بود اما فقط داشتم خفه می شدم و گلویم آتش گرفته بود و
حالم بد بود. به چشمم صحنه هایی را می دیدم که باورم نمی شد بچه ها یکی یکی
روی زمین می افتادند و خشک می شدند. حالم بد بود متوجه حالم نبودم فقط بد
وبیراه می گفتم. از شهر که خارج شدیم تازه متوجه شدم آمپول ضدشیمیایی را
نزده ام که دیگر کار از کار گذشته بود.
درحال حاضر وضعیت جسمیتان چگونه است؟
- وضعیت جسمانی من مرتبط با خود جنگ است. مجروحیت من محرز شده که در حلبچه
اتفاق افتاده.اما باز هم چند روز قبل که مرا به کمیسیون عالی فرستادند،
آقایان اعلام کردند که شما شیمیایی نیستید!! گفتم ریه من تخریب شده، نمی
توانم نفس بکشم، اگر شب کپسول اکسیژن بالای سرم نباشد بیچاره ام، ولی به
هرحال نمی پذیرند! ما هم قبول کردیم که با آنها بحثی نداشته باشیم چرا که
به راحتی آب خوردن، پرونده پزشکی مان را پاره می کنند و می گویند ایشان
اصلا جانباز نیست.
قبل از این سردردهای شدیدی داشتم و گاه که به سرم دست می کشیدم احساس می
کردم شی آهنی تیزی در سرم هست یک روز که با آن خیلی بازی کردم احساس کردم
که بالا آمده آن را به کمک ناخنگیر بیرون کشیدم به اندازه یک نخود بیرون
آمد. فهمیدم سردردهایم به خاطر همین ترکش بوده است. از آن روز به بعدآن
سردردها رفت اما از آن بدتر به سرم آمد. وقتی تشنج می کنم مغزم شروع به یخ
زدن می کند. دست و پایم خشک می شود. یک ورق قرص را من 18هزارتومان برایش
هزینه می کنم. وقتی به پزشک مراجعه می کنم برای من داروی ایرانی می نویسد.
اسپری ایرانی اصلا به درد ما نمی خورد. متاسفانه با استفاده داروهای هندی و
پاکستانی وضعیت بچه ها بدتر شده است.
حاج محمود یکی دیگر از جانبازان عزیزی است که قطع پا و شیمیایی است. او می گوید من سه سال یکبار باید پروتز پایم عوض شود اما متاسفانه چون هزینه آن را تقبل نمی کنند مجبور شدم 600 – 700 هزارتومان بدهم تا ماشینم را اتومات نمایم. او از بی مهری مسوولان گله مند است و می گوید: از سال 66 -67 که جنگ تمام شده من یاد ندارم یک مسوول مملکتی به من جانباز سری زده باشد و یا احوالم را پرسیده باشد. این که تابحال نیامده اند سراغمان هیچ، اگر ما هم به سراغ آنها رفته ایم دست رد به سینه مان زده اند.
از حاج محمود می پرسم از اینکه یک پایت را درجبهه جا گذاشته ای پشیمان نیستی؟ می گوید:
من برای کسی نرفته ام که حالا پشیمان شده باشم. هدف من رضای خدا بوده که
انشاالله خدا هم قبول کند. اما ناراحتی ما این است که مسوولان از ما
جانبازان به عنوان نردبانی برای بالابردن خودشان استفاده می کنند. اقدامات
فقط در حد حرف باقی مانده. چرا قانون جامع ایثارگری اجرا نمی شود. مجلس
تصویب کرده هر جانبازی بابت جانبازی باید یک حقوقی را دریافت کند اما عملا
هیچ خبری از اجرای این قانون نیست. چه در زمان دولت قبلی و چه در زمان دولت
فعلی، فقط عنوان می کنند بودجه نداریم. با این وجود اگر زمانی دشمن بخواهد
به کشورم تعرضی داشته باشد از وطنم جوانمردانه دفاع می کنم.اسلام در صدر
امور است و اگر ادعا می کنیم که عاشق ثارالله هستیم باید مکتبش را هم زنده
نگهداریم.
علی آقا از دیدارش با خاتمی (رییس جمهور) خاطره جالبی تعریف می کند که خواندنی است:
زمانی من روزی 70-80 قرص اعصاب می خوردم. رفتم پیش پزشک و وضعیتم را برایش
گفتم پزشک به من بی ادبی و توهین کرد بلندشدم و با صندلی کوبیدم وسط میزش و
آن را شکستم. از بس به من مورفین زدند دیگر رگم را پیدا نمی کردند. این
بار از نوک انگشتان پایم مورفین تزریق کردند. یک هفته من در بیمارستان
نورافشار در کما بودم. بعد که آرام شدم سه چهار روز بعد گفتند خاتمی برای
دیدن جانبازان به بیمارستان می آید. به من گفتند اگه بچه خوبی باشی اجازه
می دهیم تو هم ملاقات داشته باشی. من شب قبل نامه ای نوشتم به آقای خاتمی و
وضعیت جانبازان را برایشان توضیح دادم و گفتم زمان ما زمان خاکریز و گلوله
و... بود و اینک زمان موبایل و اینترنت...خواسته ما فقط این است که به
جانباز نگاه ویژه ای داشته باشید و... اتفاقا این نامه را هم در روزنامه
کیهان به چاپ رساندم. خاتمی آمد و روی تخت هرجانباز هم شاخه گلی می گذاشت و
می رفت.آمدم که نامه را بدهم دست خاتمی یکی از محافظینش نامه را زودتر از
دست من گرفت. آمد که رد شود گفتم حرفهای من را بشنوید بعد بروید. این بی
احترامی کردن به جانباز است. به ایشان گفتم شما را آورده اند تا از جای بزک
کرده بیمارستان بازدید کنید من دارم بی بزک با شما صحبت می کنم چون حرف من
حرف تمام بچه های جانباز اعصاب و روان است. بازهم دیدم بی اهمیت رد شد که
برود، شاخه گلی را که آورده بود پرت کردم به سمت خودش که خورد به سرش. گفتم
لیاقت نداری! همین گل هم برای خودت! متوجه شدم که اطرافیان گفتند: دوباره
قاطی کرده!!
بعد از رفتن خاتمی چه اتفاقی برای شما روی داد؟
با من بسیار بد برخورد کردند. تا جایی که مجدد به من مورفین زدند و از
دوستانم جدا کردند و مرا به یک اتاق تنها منتقل کردند. گفتم چرا مرا به
اینجا آوردید. گفتند تا ادب شوی که با رییس جمهور اینطور برخورد نکنی.
مسوول بنیاد آن زمان آقای اکبری بود. خدا رحمتش کنه به من گفت: چرا گل را
پرت کردی؟ گفتم حاج آقا من داشتم باهاش حرف می زدم به من بی احترامی کرد.
اگه آن زمان امام(ره)به ما گفتند: جانبازان رهبران نهضت هستند. من ملاک
نیستم. رهبر نهضت ملاک است. از آن زمان ما سعی کردیم پرچم نهضت را بالا نگه
داریم. این آقا به جانباز توهین کرد من هم گل را پرت کردم. بعد که من از
بیمارستان مرخص شدم و آمدم منزل گفتند دیگر به هیچ عنوان ایشان را به
بیمارستان راه نمی دهیم. مجدد که حالم بد شد آن بیمارستان مرا پذیرش نکرد و
مرا به بیمارستان صدر بردند. مدتی هم در آسایشگاه ثارالله بستری بودم.
بنیاد باید گرفتاری خانواده شهدا و جانبازان را حل کند و نیاز آنها را ازنظر معیشت و درمان تامین کند. ولی متاسفانه آنها شده اند ولی نعمت و ما هم شده ایم زیردستان آنها .
خاطرم هست یکی از جانبازانی که اهل شیراز بود و می شناختمش که جانباز اعصاب و روان است آمده بود تهران و به دفتر آقای احمدی نژاد نامه داده بود که اگر جواب نامه ام را ندهید همین جا خودسوزی می کنم! من به سمت بیمارستان ساسان می رفتم دیدم در خیابانی که به سمت ریاست جمهوری می رسد یک گالن بنزین دستش گرفته. کنجکاو شدم پیاده شدم دستش را گرفتم وگفتم اینجا چکار می کنی؟ گفت فرزند من بخاطر هزینه دانشگاه معطل مانده، شرمنده زن و فرزند هم هستم گفت و گفت... خیلی ناراحت شدم. من دوساعت فقط تمام نشستم با او صحبت کردم تا راضی شد. بنزین را از دستش گفتم و گفتم ما جانبازیم. باید اقتدار خودمان را در جامعه حفظ کنیم. دید مردم نباید نسبت به جانباز تغییر کند. گفت: می خواهم آبروی مسوولان را با این کار ببرم! گفتم: با این کار آبروی جانباز را می بری..... بالاخره آرام شد و بحمدلله با کمک دیگر دوستان تا حدودی مشکل حل شد.
آقای گل محمدی برایم می گوید: زندگی کردن در کنار بچه های اعصاب و روان دنیای دیگری دارد. هیچ کس نمی تواند ما را درک کند من زمانی که در کنار دوستان مثل خودم هستم خیلی راحتم چون درد هم را می فهمیم. در کنار بچه های جنگ بودن از هر دارویی برای ما موثرتر است.
و آخرین صحبتش این است که: اگر تابحال سکوتی کرده ایم و ادعایی نداشته ایم قطع به یقین به عشق رهبرمان است.. صادقانه بگویم تنها چیزی که بچه های جانباز و خانواده شهدا را آرام نگهداشته رهبریت است. ما به عشق رهبر لالیم. چون رهبر ما اول جانباز است و از جنس خودمان. ما سکوت می کنیم چون هدایت جهان اسلام با حضرت آقاست. ما اگر بخواهیم شکایتی داشته باشیم مانند تیری است که خدای ناکرده به سمت ایشان پرتاب می کنیم. حضرت آقا خودشان به یقین این مسایل را می دانند. باور کنید به خاطر دانستن این حقایق است که پیر شده اند. غصه تمام خانواده شهدا و جانبازان را حضرت آقا می خورند. ما به عشق حضرت آقا این استخوان در گلو را تحمل می کنیم و ساکت می مانیم.
درپایان مصاحبه چیزی ندارم که بگویم اما در دل تمام قد در برابر بزرگواریهای این مردان بی ادعا خم می شوم و از صمیم قلب برای آنان آرزوی صحت و سلامتی دارم.
* فاش نیوز